نگاهی به هستی شناسی در فلسفه غرب از آغاز تا سقراط
شاید مهم ترین مسالهای که فلسفه- به عنوان شاخهای از درخت تنومند شناخت بشری - در طول تاریخ حیات و حیات تاریخی خود، کوشیده به آن پاسخ دهد و آن را به عنوان معمایی بغرنج حل کند، مسأله هستی شناسی است. هستی چیست؟ سرچشمه و منشا وجودی وجود کدام است؟ گوهر بنیادین و ریشه پنهان آن چیست و از کجاست؟
حل سایر مسائل اساسی فلسفه، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، آشکار یا ضمنی، بستگی تام به پاسخی دارد که به این پرسشهای بنیادین داده میشود، و در ارتباط تنگاتنگ با نوع رویکردی است که نسبت به این مسئله در پیش گرفته میشود. مسائلی چون ماهیت شناسی، پدیده شناسی، ساختارشناسی، شناخت شناسی، انسان شناسی، اخلاق شناسی، شناخت خیر و شر، آزادی و اجبار، ضرورت و تصادف، و سایر مسائل مهم دیگر فلسفی، در ارتباط با موضوع هستی شناسی و وجود شناسی طرح میشوند و پاسخ به آنها در گرو پاسخی است که فلسفه به مسئلهی هستی شناسی میدهد.
طالس ملطی از نخستین فیلسوفانی بود که کوشید تا به مسئله هستی شناسی بپردازد و به آن پاسخی صریح و روشن بدهد. از نظر طالس آب گوهر بنیادین هستی و ماده نخستین بود و بقیه چیزها همگی از آب ساخته شده بودند. او بر این باور بود که جهان ریشه آبی داشته و زمین بر آب قرار گرفته است.
انکسیمندر- از دیگر فیلسوفان مکتب ملطی- معتقد بود که تمام اشیاء از یک نوع ماده ساخته شده اند، ولی این ماده هیچ کدام از موادی نیست که ما میشناسیم، بلکه مادهای است نامتناهی و جاودان که همه جهان را در بر گرفته است. این ماده نخستین، در اثر تحولات درونی به صورت موادی در میآید که ما میشناسیم، و خود این مواد نیز به یکدیگر تبدیل میشوند.
انکسیمندر بر این عقیده بود که اشیاء چنان که تقدیر آنها است، به همان اصلی باز میگردند که از آن برخاسته اند، زیرا که باید بی عدالتیهای یکدیگر را در زمان مناسب جبران کنند. انکسیمندر میگفت که مواد تشکیل دهنده جهان واقعی دو به دو مکمل و متضادند و اگر ماده اصلی جهان بخواهد از جنس یکی از آنها باشد، میبایست تا کنون سایر عناصر را تسخیر و بر آنها غلبه کرده و جهان را از خود انباشته باشد.
به عنوان مثال، اگر آب عنصر اصلی تشکیل دهنده جهان بود بایست هوا و خاک و آتش را فرا میگرفت و از خود میآکند، و چون چنین اتفاقی نیفتاده، پس ماده نخستین و گوهربنیادین جهان بایست مادهای خنثی و بدون مکمل و متضاد باشد، به همین دلیل انکسیمندر عقیده داشت که هیچ یک از مواد موجود در ساختمان فعلی جهان ماده بنیادین آن نیست و ماده نخستین مادهای است متفاوت با همه مواد تشکیل دهندهی ساختمان جهان.
انکسیمندر معتقد به حرکتی دائمیو ابدی بود که در ضمن آن جهان پدید آمده است. او هستی را مخلوق نمیدانست، بلکه آن را تکامل یافته ماده همیشه موجود میدانست که گوهر بنیادین هستی است. انکسیمنس- سومین فیلسوف بزرگ مکتب ملطی- هوا را ماده نخستین و بنیادین هستی میدانست و بر این باور بود که هر چیز، گونهای خاص یا ترکیبی ویژه از هوا است. او معتقد بود که روح و جسم نیز هر دو هوا هستند، اولی به نهایت رقیق و شفاف، دومیبه نهایت متراکم و کدر.
او آتش را نیز گونهای هوای رقیق شده میپنداشت و میگفت: هوا چون متراکم گردد نخست به آب تبدیل میشود، سپس در اثر تراکم بیشتر به خاک و سنگ بدل میگردد. او اختلاف بین مواد مختلف را اختلافی کمیدانست و آن را ناشی از میزان تراکم هوا میشمرد. او هوا را محیط بر همه چیز میدانست و میگفت همانطور که روح ما که از هواست ما را وجود میبخشد و حیات ما متکی به آن است، وجود جهان نیز متکی به باد و نفسی است که تمام جهان را در بر گرفته است. به گمان او جهان هم مثل سایر موجودات زنده نفس میکشید.
فیثاغورس گوهر بنیادین هستی را روحی میشمرد که به صورت اعداد تجلی مییافت. این روح به باور او موجودی است باقی و بی مرگ که به شکل گونههای گوناگون موجودات زنده در میآید و پس از آن که پارهای از آن با موجودی پا به جهان هستی میگذارد، و دورانی معین را همراه آن میگذراند، هنگام مرگ جسمانی، از وجود آن موجود خارج شده و بار دیگر همراه پیکر موجودی دیگر به جهان باز میگردد.
فیثاغورث همه چیز را عدد میدانست و بر این باور بود که نسبتهای عددی صحیح بین چیزها به آنها هویت و موجودیت میبخشد، و به پارههای روح آغازین اجازه نمود و بروز مادی میدهد، بنابراین نسبتهای عددی ساده است که جهان هماهنگ و منظم وهارمونیک را پدید آورده است.
گزنوفانس معتقد بود که همه چیز از خاک و آب ساخته شده و این دو ماده، مواد بنیادین و نخستین هستی هستند. او جهان را آفریده آفریدگاری یگانه میدانست که بدون هیچگونه تلاش و تحرک، فقط به نیروی اندیشهی خود همه چیر را به حرکت در میآورد و جنبش زاییده قدرت تفکر اوست.
هراکلیتوس آتش را ماده نخستین و گوهر بنیادین هستی میدانست و میگفت که هر چیزی همانند شعله آتش از مرگ چیزی دیگر پدید میآید: « میرا مانا است و مانا میراست. یکی در مرگ دیگری میزید و در زندگی دیگری میمیرد.» ، « همه چیز از یک چیز و یک چیز از همه چیز به وجود میآید.»
از نظر هراکلیتوس آتش اصلی که گوهر بنیادین و ماده آغازین هستی است هرگز خاموش نمیشود. جهان همیشه یک آتش زنده جاوید بوده و هست و خواهد بود. هراکلیتوس معتقد به جنگ میان اضداد بود و میگفت که جنگ پدر و پادشاه همگان است و اوست که برخی را خدا و برخی را انسان، برخی را برده و برخی را آزاد کرده است.
وی جنگ را امری عمومیو ستیزه را عدالت میدانست و میگفت: همه چیز در اثر ستیزه به وجود میآید و در نتیجه ستیزه نیز از بین میرود، و اساس هستی بر بنیان ستیزه و نزاع بین اجزای متخاصم متضاد استوار است. هراکلیتوس روح را ترکیبی از آب و آتش میدانست که از میان این دو عنصر، آتش شریف و آب پست است.
پارمنیدس گوهر بنیادین هستی را آن یگانگی نامتناهی و نامشهود و فراتر از جنبش و تضادی میدانست که در سکون و سکوت محض به سر میبرد و یکپارچه و پیوسته است و تمام جهان را از خود انباشته است، اما حواس آدمیقدرت درک و دریافت آن را ندارد و آن چه را در حرکت و تغییر و دگرگونی دائمیمیبیند و سرشار از عناصر متضاد، خواب و خیالی وهم آلود و فریبنده بیش نیست. پارمنیدس معتقد بود که حقیقت جهان واحد و بسیط و ناگسسته است، و فاقد هر گونه تشخص و تعین و تکثر است.
امپدوکلس خاک و هوا و آب و آتش را به عنوان چهار آخشیج بنیادین تشکیل دهنده هستی میشناخت و بر این باور بود که این چهار آخشیج جاودانند و فاقد تولد و مرگ. او معتقد بود که از درهم آمیزش آنها با نسبتهای معین مواد مرکبی پدید میآید که جهان را میسازد.
امپدوکلس عقیده داشت که بین آخشیجهای چهارگانه، دو نیروی اصلی متضاد وجود دارد و از کنش و واکنش آن دو جهان شکل میگیرد و ساختار مییابد. او این دو نیروی متضاد را " مهر" و " ستیز" مینامید، و معتقد بود که " مهر" اجزاء را به هم پیوند میدهد و با هم ترکیب میکند، و" ستیز" آنها را از هم میپراکند . او "مهر و ستیز" را نیز جزو گوهرهای بنیادین و نخستین، و در ردیف آخشیجهای چهارگانه قرار میداد.
از دید او تغییرات جهان هدفمند نیستند، بلکه در نتیجه تصادف روی میدهند و در نتیجه آن " مهر و ستیز" به طور متناوب جانشین هم میشوند، و در این روند دور و تسلسلی دائمیو بی مرگ وجود دارد، به این ترتیب که وقتی آخشیجها به وسیله " مهر" در هم میآمیزند، " ستیز" آنها را به تدریج از هم جدا میکند، و چون " ستیز" به طور کامل آنها را از هم جدا کرد، "مهر" بار دیگر آنها را به هم میپیوندد، بنابراین ماده مرکب موقت است و فقط آخشیجهای چهارگانه و دو نیروی "مهر و ستیز" اصالت ذاتی دارند و بنیادین و جاویدانند.
انکساگوراس هستی را مرکب از مجموعهای از اجزای مادی و روحی میدانست و معتقد بود که موجودات غیر زنده فقط از اجزای مادی و موجودات زنده از ترکیبی از اجزای مادی و روحی تشکیل شده اند. انکساگوراس میگفت که همه چیز بی نهایت قابل تقسیم است و هر پاره ماده، هر چقدر هم کوچک باشد، مقداری از هر عنصر را در خود دارد و اشیاء آن چیزی به نظر میرسند که از آن چیز بیشتر از سایر چیزها دارند. به عنوان مثال، هر چیزی مقداری آب دارد، ولی وقتی مایع به نظر میرسد که در صد آبش بیشتر از در صد سایر اجزایش باشد.
انکساگوراس روح را گوهری میدانست که در موجودات زنده بر همه چیزهای دیگر مسلط است، گوهری نامتناهی و آزاد که با هیچ چیز مخلوط نمیشود و بر خلاف اجزای مادی، حاوی هیچ تضاد یا ترکیبی نیست. روح از نظر انکساگوراس سرچشمه جنبش و چرخش است، و در تمام موجودات زنده اعم از انسان و حیوان دارای شکلی واحد و گوهری یگانه است. دموکریتوس گوهر بنیادین هستی را اتمهای از لحاظ فیزیکی غیر قابل تقسیم و از لحاظ فلسفی فنا ناپذیر
میدانست که همیشه در جنبش و گردش بوده و خواهند بود و در فضایی تهی شناور و سرگردانند. تعداد اتمها و انواع آنها بی نهایت است و تفاوت آنها فقط در شکل و اندازه هندسی و فضایی آنهاست. از دید دموکریتوس حتی روح هم از اتم تشکیل شده است و حرکت اتمها در روح شبیه حرکت ذرات غبار در نور خورشید است، آن هنگام که باد نمیوزد.
دموکریتوس فضای تهی را که اتمها در آن شناورند، بی پایان میدانست و معتقد بود که در آن خالی مطلق نه بالا وجود دارد و نا پایین. او حرکت اتمها را قانونمند و جهت دار میدانست و معتقد بود که این جنبش جاودانه بر اساس قوانین طبیعی رخ میدهد و هیچ گونه تصادف یا اختیاری در آن وجود ندارد.
توجیه هستی شناسانهی دموکریتوس به دور از هرگونه توسل به علت غایی و هدف نهایی بود. او هستی را بر مبنای واقعیت آن و قوانین طبیعی حاکم بر آن توجیه میکرد و هیچ گونه علت غایی یا عامل خارجی را در آن دخالت نمیداد. پروتاگوراس منکر حقیقت عینی خارج از ذهن انسان بود و عقیده داشت که تنها چیزی که شاید وجود دارد، دریافتهای ناشی از حواس انسانهای مختلف است که به شدت شخصی و غیر قابل انتقال است، و خارج از آن، هستی چیزی نیست، یا اگر هم هست قابل دریافت و درک نیست.
او میگفت به تعداد افراد حقیقت وجود دارد و حقیقت هستی از دید هر کس، همان چیزی است که خودش درک میکند و بیرون از حیطه ادراک شخصی او چیزی وجود ندارد. گورگیاس معتقد بود که یا در جهان هیچ چیز وجود ندارد، یا اگر هم چیزی وجود داشته باشد غیر قابل درک و شناخت است.
منبع: وبسایت مجله ایلیاد